محبوبه جون امروزصبح مامانش اومده بوددنبالم که برم خونشون واسه ناهاربنده خدافکرکرده من خجالت ميکشم نميدونه من پروترازاين حرفام واسه سعيدم دوست زياددارم ولي فکرنکنم به دردسعيدبخورن ولي
يکيشون که صميمي ترين دوستمه خيلي عاليه ازهمه نظرهم خوشگله هم خانواده دارهم عاقل خيلي دخترخوبيه ميخوام باهاش حرف بزنم ازش خاستگاري کنم بايددرموردگذشته هم باهاش حرف بزنم تايه وقت سوتفاهمي پيش نيادبعدم يه برنامه اي بريزم همديگه روببينن من فقط مشکلم خوده سعيده دوستموخوب ميشناسم
خيلي فهميده هست